ساعت 11 شب. زنگ تلفن همراه با صدای یک دوست صمیمی بنام حمید!
حمید: یه برنامه خوب برات دارم، هستی یا نه؟
_ چی، کی، کجا؟
حمید: دیگه نپرس چی، فقط بگو هستی یا نه!
_ خودت هستی؟
حمید: آره، من هستم
_ پس منم هستم.
حمید: پس ساعت 8 صبح مترو، ایستگاه تئاتر شهر...
_ حالا نمی شه بگی چی هست این برنامه؟
حمید: می خواهیم بریم دیدار!
_ دیدار!؟
حمید: آره، دیدار...
_ جانِ من؟!
حمید: باور کن.
_ آخه چه جوری؟
حمید: چه جوری اش مهم نیست. فقط بیا.
_ باشه میام.
همان وقت با پیغام پسغام و خواهش و تمنّا کارهای فردا را به دوست و رفیق و همکار سپردم و خیالم را از بابت بد قولی های ناخواسته راحت کردم و صبح زود زدم بیرون.
دیدار یار حاصل شد. اما این دیدار، با دیدارهای قبلی کمی توفیر داشت. فرقش این بود که انگاره ها و باورهای ما را در بارۀ بعضی ها کلاً تغییر داد! راستش وقتی توی صف بازرسی بودیم. فکر می کردیم که جماعت حاضر، گروهی بچه بسییجی و خانوادۀ شهید و طلبه و دانشجو و مسجدی های محله هستند، که البته بودند. اما، یه جورایی هم این ها نبودند!
این ها از نظر قد و قیافه و زیرکی و زرنگی و شوخ طبعی و شهامت و ایثار و گشاده رویی، چیزی کمتر از بسیجی و دانشجو و طلبه نداشتند؛ اما اصالتاً هیچ کدام از این ها نبودند! این جماعت، کسانی بودند که عشق ولایت در چهره و رفتارشان موج می زد، اما نام و نشان و هویّتشان را در بیابان اخلاص و در سنگرهای خاموشِ خدمت جا گذاشته بودند و بی نام و بی نشانه و بی پلاکارد به دیدار آمده بودند.
این ها، مثل مردمان عادی، بی رنگ و بی ادعا بودند که ساعت ها در صف بازرسی ایستادند، تفتیش شدند، کارت ملاقات را نشان دادند و وارد حسینۀ امام خمینی شدند. این ها کسانی بودند که نه ستاره و قُپّه ای بر شانه هایشان می درخشید و نه روی سینه هایشان مدال های رنگارنگ آویخته بود. این ها کسانی بودند که یونیفورم مخصوص بر تن نداشتند، اما این افتخار را با خود داشتند که نامشان را با امنیت و آرامش این سرزمین عجین کرده بودند. این ها جان برکفانی بودند که در کسوت سربازی گمنام امام زمان (عج) افتخار خدمت دارند و در عرصه های خون و خطر، بارها تا مرز شهادت پیش رفته و بعضاً رتبۀ شهادت یافته اند...
کیستی و چیستی این جماعت را وقتی فهمیدیم که وزیر دولتی شان برای سخنرانی پشت میکروفون رفت و جمعیت را معرفی کرد! آخ که چقدر دوست داشتم قبلش می دانستم که اینها کی اند و چه کاره اند. اما حیف که نشد و درست موقعی فهمیدم که دیگر در فشار جمعیت، سرِ جایمان قفل شده بودیم و جای تکان خوردن نداشتیم. در بین سخنرانی حضرت ماه هم که مجالی برای فضولی و ابراز ارادت نبود. بعد از دیدار هم کمتر از سه چهار دقیقه طول نکشید که همه پخش و پلا شدند و ما را در حسرت نشناختنشان تنهای تنها گذاشتند.
وقتی خبر مربوط به دیدار را از تلویزیون دیدم. فهمیدم که ما و معدود نفرات دیگری که توفیق ملاقات پیدا کرده بودند، طفیلی این ضیافت بودیم. انگار ما را برده بودند تا فیض دیدار را با ما قسمت کنند. شاید هم خواستند در کنار یک عده کوچه بازاری مثل ما، هویّت اصلیِ شان پنهان بماند و یا خواستند مردم عادی هم در جمعشان باشند تا بافتۀ جدا تافته از ملت نباشند و ولایتمداری را در انحصار خود ندانند! و شاید چیزهای دیگر...
+صحبت های حضرت آقا با مخاطبینش بسیار ارزشمند، مهم و در عین حال صمیمانه و خودمونی بود. که قسمت های مُهمش را از شبکه های خبری صدا و سیما شنیدید.